به گزارش «پرشین خودرو» به نقل از ایسنا، فیونا در 9 سالگی نه میتوانست بخواند و نه بنویسد و از مدرسه هم اخراج شده بود. این درست زمانی بود که او «رابرت کاتنده» مربی «شطرنج» را ملاقات کرد؛ بازیای که در زبان مادری فیونا هیچ واژهای برایش وجود ندارد؛ اما او توانست چهارسال بعد، یک بازیکن بینالمللی شطرنج شود.
در این چهارسال مادر فیونا –هریت- مجبور شد پنج بار محل زندگی فیونا و دو برادرش را تغییر دهد. یکبار چون همه دارایی ناچیزش دزدیده شد و بار دیگر چون فکر میکرد الآن است که خانه روی سرشان خراب شود. خانه اخیر فیونا ، یک اتاق 10 در 10 بدون پنجره و با سقف کوتاه است که با هر طوفانی به تکان میافتد. «کاهتووِی» محل زندگی فیونا در جنوب اوگاندا و پایتخت شهر مهآلود «کامپالا»ست؛ شهری که در نیمه قرن بیستم، محل زندگی هنرمندان فقیر بود و بعد تبدیل به شهری با زاغههای جرمخیز شد، شهری با بهداشت پایین که وقتی باران میبارد ، آب همه جا را میگیرد و با فاضلاب قاطی میشود و در این مواقع مردم روی سقف خانه میخوابند تا غرق نشوند.
کاهتووِی
اگر شما در کاهتووِی به دنیا میآمدید، خیلی احتمال داشت که در کودکی بمیرید. در کاهتووِی 40 درصد دختران در نوجوانی مادر میشوند. این زنجیره فقر است که ادامه مییابد و شکستنش تقریبا غیرممکن است.
فیونا درباره کودکیاش میگوید: « من ایدهای درباره تولدم ندارم؛ چون روز تولد چیزی نیست که مردم در کاهتووِی آن را ثبت کنند (هریت حدس میزند دخترش در سال 1996 به دنیا آمده باشد)» او درباره اولین خاطراتش میگوید:«یادم میآید به روستای پدرم رفته بودم و او خیلی مریض بود، هفته بعدش او از ایدز مرد. بعد از خاکسپاریاش ما چند روز در روستا ماندیم و یک روز صبح خواهر بزرگترم-جولیا- به من گفت که سردرد دارد. ما چند گیاه بومی گرفتیم به او دادیم و او به خواب رفت. صبح روز بعد او مرده بود. این چیزی است که یادم میآید.» هریت میگوید: «فیونا وقتی کوچک بود دوبار از مریضیهایی که هیچ وقت نفهمیدیم چه بود تا پای مرگ رفت؛ احتمالا چیزی مثل مالاریا.»
فیونا کمی بعد از مرگ پدرش از مدرسه اخراج شد و شروع کرد به فروختن ذرت پخته در ظرفی که روی سرش میگذاشت. یک بعد از ظهر در سال 2005، به امید پیداکردن غذا دنبال برادرش راه افتاد و دید که او به یک ایوان خاکی رفت که روی آن همه با تکههای سیاه و سفیدی بازی میکنند. فیونا هرگز چیزی مثل آن ندیده بود. « آنها خیلی زیبا بودند؛ وقتی من شطرنج را دیدم فکر کردم چه چیزی ممکن است این بچهها را در این حد در سکوت فرو برده باشد؟ و بعد دیدم که آنها دارند بازی میکنند و شادند و من هم میخواستم تا آن اندازه شاد باشم.» اینها را فیونا درباره اولین باری میگوید که شطرنج بازی کردن را دیده است.
او دوباره برای دیدن بازی به آنجا رفت و از دیدن این بازی جدید افسون شد و البته به این هم فکر کرد که شاید بتواند آنجا غذایی بخورد؛ این بار دیگر کاتنده او را صدا زد: «دختر جان بیا تو! نترس.»
«رابرت کاتنده» هم نمیداند کی به دنیا آمده، فقط میداند که فرزند نامشروع مادرش است که وقتی در مدرسه راهنمایی بوده او را به دنیا آورده، به مادر بزرگش سپرده شده و وقتی چهار ساله بوده پیش مادرش بازگشته و فهمیده اسمش رابرت است. مادرش وقتی او هشت ساله بوده از دنیا میرود و او در ناامیدی رها میشود. به خاطر جنگ در اوگاندا، او بیشتر کودکیاش را در فرار و تلاش برای یافتن غذا میگذراند. او هم کودک زاغهنشینی است که ورزش نجاتش داده است. او استعداد ویژهای در فوتبال داشته، اما مصدوم میشود و دکتر میگوید نباید دیگر فوتبال بازی کند. رابرت اما دوباره به فوتبال بازمیگرد و به تیمی میپیوندد. اما بعد مجبور میشود ورزش سبکتری انتخاب کند؛ شطرنج انتخاب اوست.
کاتنده میگوید: «اولش شک داشتم که آیا این واقعا میتواند بازی بچههای زاغهنشین باشد؟» اما او شروع میکند به آموزش شش دانشآموز و بعد فیونا و برادرش هم به آنها میپیوندند. اولین مربی فیونا، گلوریا بود؛ دختری چهار ساله که فقط اسم مهرهها و حرکتهای آنها را بلد بود. در یک سالی که فیونا با آزمون و خطا شطرنج یاد گرفت، دیگر تقریبا معلوم بود که به فیونا هدیهای ویژه اعطا شده. « شطرنج مثل زندگی من است، اگر درست حرکت کنی از خطر میرهی، اما یک حرکت اشتباه میتواند آخرین حرکتت باشد.» این را فیونا میگوید.
فیونا و رابرت کاتنده
هر روز فیونا شش کیلومتر راه میرود تا شطرنج بازی کند؛ در بازیهای اولش با شتاب بازی میکند؛ اما بعد رابرت به او یاد میدهد که صبر، اساس این بازی است. کاتنده هرچه را بلد است درباره بازی و استراتژیهایش به او میآموزد. فیونا در 11 سالگی بازیکن ملی اوگاندا میشود. اعتماد به نفس او بالا میرود.
«او در برخورد با بقیه همچنان شخصیت آرامی دارد، شاید به خاطر گذشته فرودستی است که داشته، اما من همیشه به او میگویم در شطرنج همه میتوانند یک مهره را بلند کنند؛ چون خیلی سبک است، چیزی که تو را متمایز میکند جایی است که تو مهرهات را مینشانی. شطرنج تقریبا تنها چیزی است که او میتواند بر آن کنترلی داشته باشد؛ چیزی که او را برتر از بقیه میکند.» اینها را کاتنده میگوید.
در سال 2009، فیونا و دو پسر دیگر به تورنمنت بینالمللی کودکان آفریقا در سودان میروند. این اولین باری بود که فیونا کاتووِی را ترک کرد، این اولین پرواز او هم بود و وقتی هواپیما از بین تاریک و روشن ابرها در آسمان عبور میکرد، او از مسئول همراهش پرسید آیا اینجا بهشت است؟
در سودان او از اولین اقامتش در هتل لذت برد و برای اولین بار روی تخت خوابید و از یک منو، غذا سفارش دارد، این چیز زیادی بود برای کسی که هرگز در زندگیاش حق انتخابی نداشت که حتی چه بخورد. «من هرگز چنین دنیایی را تصور نکرده بودم، حس میکردم یک ملکه هستم.»
تیم اوگاندا و بچههای زاغهنشینش با فاصله بسیار از 16 تیم دیگر، فاتح مسابقات شدند و وقتی به کاهتووِی بازگشتند از آنها مثل قهرمانها استقبال شد. اما سر این دعوا بود که چه کسی کاپ را نگه دارد؛ چون حتما دزیده میشد. از آنها سوالهای عجیبی هم پرسیده میشد: «شما شبها توی بوتهها میخوابیدید؟ چرا به اینجا بازگشتید؟» یکی از فیونا پرسید «اولین چیزی که میخواهی به مادرت بگویی چیست؟» و فیونا جواب داد: «آیا برای صبحانه به اندازه کافی غذا داریم؟»
ملکه کاهتووِی
فیونا در سال 2010 برای مسابقات دیگری به روسیه میرود؛ مسابقاتی از نخبههای جهان. او برای اولین بار با دوش حمام میگیرد اما با آب سرد. چون نمیدانسته یک دسته برای آب گرم هم هست.
یکی از جوانترین بازیکنان این مسابقات یعنی فیونا، بعد از هفت بازی جایزه را برای تیم اوگاندا برد. کاتنده خاطره دیگری از این مسابقات دارد، وقتی فیونا در بازی سومش از استاد بزرگ مصر شکست خورد، ناگهان رو به مربیاش کرد و گفت: «مربی! من یک روزی استاد بزرگ میشوم.» کاتنده به او گفت که این امید، تلاش و استقامت بسیار میخواهد.
دو سال بعد در المپیاد شطرنج استانبول، فیونا آنقدر خوب بود که توانست اولین زن اوگاندایی باشد که عنوان «زن نامزد استاد بزرگی» را از آن خود میکند. اولین پله از نردبام «استاد بزرگ شدن». بعد او اولین سفرش را به آمریکا انجام داد تا کتابی دربارهاش نوشته شود: «ملکه کاهتووِی»
فیونا در حال آموزش شطرنج
در اینجا بود که معلوم شد چقدر او الهامبخش است، وقتی داستان زندگیاش را برای بچههای 9 ساله یک کلاس تعریف میکرد، همه سکوت کرده بوند. فقط دو نفر از کلاس 20 نفره شطرنج بلد بودند، اما فیونا نشست و به همه شطرنج یاد داد؛ به همان شیوهای که گلوریا به او آموخته بود. روز بعد همه التماس میکردند که شطرنج بازی کنند. دو سال بعد 200 نفر عضو گروهی شدند که حالا « کلوب شطرنج فیونا ماتسی» خوانده میشود.
حالا فیونا 20 ساله است و فیلمی بر اساس زندگیاش در حال ساخت است، او حالا زن جوان و با اعتماد به نفسی است و انگلیسی را روان حرف میزند. در مدرسه هم در حال تمام کردن دوره دبیرستان است و تعطیلات را در خانه نوساز مادرش میگذارند. فیونا و خانوادهاش در نهایت با قراردادهای کتاب و فیلم او، حالا از لحاظ مالی در شرایط خوبی قرار دارند و فیونا میخواهد ماه آینده برای ادامه تحصیل به دانشگاه هاروارد برود.
فیونا هنوز رویای «استاد بزرگی» را در سر دارد، او میخواهد اوگاندا را ترک کند؛ چون برای این کار مربی ندارد و با ادامه تحصیل در آمریکا به این خواسته هم میرسد.
فیونا هنوز فیلم زندگیاش را ندیده، اما میگوید داستانش را به خوبی میداند. فیلم و کتاب ملکه کاهتووِی به پایان رسیده اما واقعیت این است که تازه شروع داستان فیوناست.
نظر شما