به گزارش «پرشین خودرو»، به چهرهاش نمیخورد خیلی جوان باشد اما او فقط 49 سال دارد. خطوط چهرهاش به نظر سالهای بیشتری را گذرانده است. اولین چیزی که از صورتش دل آدم را تکان میدهد آرامش خاص چشمان اوست. به آرامی مینگرد، بی آنکه تزلزلی در میان پلکهایش حس شود و گاهی لبخند عجیبی روی لبانش نقش میبندد. «زهرا اسفندیاری» 29 سال است که همسر جانباز سعید خرسندیست؛ خرسندی 33 سال است در شمار جانبازان اعصاب و روان کشور جای گرفته است.
تمایل زیادی ندارد به مصاحبه بنشیند اما مهربانی بیحد و مرزش نمیگذارد که ما از این گفتوگو ناکام بازگردیم. راحت و صمیمی از روزهای زندگیاش سخن میگوید؛ میگوید از سال 58 بسیجیست، هنوز هم این خط را ادامه میدهد و روی کلامش تأکید خاصی دارد. با همین روحیه بود که تصمیم گرفت شریک ِ اشکها و لبخندهای پسرعمه جانبازش باشد و با او ازدواج کند. میگوید: «آقا سعید از اول میگفت اگر لحظات موج گرفتگی از هم فاصله داشته باشیم و با هم رو در رو نشویم بعدش همه چیز حل میشود».به اعتقاد خرسندی همسر جانبازان اعصاب و روان بیشتر از خودشان زجر میکشند.
حرف از خستگی که به میان میآید، میگوید: «هنوز دیدگاهم عوض نشده است خیلیها احساسی عمل کردند و بُریدند. اما انتخاب آگاهانه با احساسی عمل کردن فرق دارد». او به عنوان یک همسر جانباز، معتقد است مظلومترین ِ جانبازان، جانبازان اعصاب و روان هستند که کسی از تلاطم روحیشان خبر ندارد و شاید کمتر کسی درکشان کند. مشکلی که نه خودیها آن را درک میکردند و نه غریبهها شناختی از آن داشتند. حتی پزشکان هم تشخیص مناسبی از آن نداشتند و سالها طول کشید تا یک جانباز اعصاب و روان در میان مردم تعریف پیدا کرد. حالا هم حتی مجروحین اعصاب و روان نمیتوانند مشکلاتشان را مانند دیگر جانبازان توصیف کنند. گفتوگوی تفصیلی تسنیم با «زهرا اسفندیاری» همسر جانباز اعصاب و روان سعید خرسندی در ادامه منتشر میشود:
*تسنیم: چطور با آقای سعید خرسندی آشنا شدید و ازدواج کردید؟
آقا سعید پسر عمهام بود. ما سال 65 ازدواج کردیم. من 20 ساله و آقاسعید 21 ساله بود. من بعد از عملیات رمضان با ایشان ازدواج کردم و کامل شرایطشان را برای من توضیح داد. به من گفت «به خاطر موج گرفتگی شرایط خاصی دارم و به خاطر آن شاید انتظاراتی را که از یک آدم عادی میتوان داشت، از من برنیاید. اگر شما تحمل کنید و صبور باشید و زمان طی شود من در برابر مشکلات از شما دلجویی میکنم».
من آن موقع در بسیج و سپاه فعالیت میکردم و همه چیز برایم ملموس بود خیلی از این قضایا دور نبودم. من بدون هیچ تردیدی پذیرفتم و از خدا خواستم تا مرا در راهی که انتخاب کردهام، کمک کند. روی انتخابم خیلی مصمم بودم و شکی برای من وجود نداشت. الان هم ندارم امیدوارم در وظایف و کارهایی که انجام میدهم، کوتاهی نداشته باشم. دیدگاهم هنوز هم عوض نشده است، همان نگاه گذشته را حفظ کردهام. انتخاب آگاهانه با احساسی عمل کردن فرق دارد خیلیها احساسی عمل کردند و وسط راه بریدند.
فردای روزی که برای ما صیغه محرمیت خواندند آقا سعید به جزیره مجنون رفت و تقریباً 60روز بود که هیچ آثاری از ایشان نبود، هیچ خبری از ایشان نداشتیم تا اینکه برادرش مجروح شد و برگشت و شرایط جزیره مجنون را برای ما توضیح داد.
مظلومترین جانبازان؛ جانبازان اعصاب و روان است/ تلاطمهای روحیشان را کسی درک نمیکند
*تسنیم: به عنوان یک همسر جانباز؛ از نظر شما کدام دسته از جانبازان به نسبت سایر جانبازان مشکلات بیشتری دارند؟
به نظر من مظلومترینشان، جانبازان اعصاب و روان است، چون به نظر ظاهر سالمی دارند ولی کسی از درونشان خبر ندارد، تلاطمهای روحیشان را کسی درک نمیکند اطرافیان هم آستانه تحملشان متفاوت است. به همین خاطر وضعیت اعصاب و روان سختتر میشود. کسی که جانباز قطع عضو است وضعیتش برای دیگران روشن است اما جانباز اعصاب روان وقتی در جامعه حضور پیدا میکند، نمود ِ بیرونی ندارد و برای کسی قابل درک نیست.
میگفت اگر حین موجگرفتگی از هم دور باشیم بعدش همه چیز حل میشود/جاانداختن مفهوم موجگرفتگی برای بچهها مسأله سختی بود
وقتی ازدواج کردم مشکلاتش تقریبا برایم روشن بود. خود آقا سعید برایم کامل توضیح داد گفت «اگر لحظات موج گرفتگی از هم فاصله داشته باشیم و با هم رو در رو نشویم بعدش همه چیز حل میشود». اما جا انداختن مفهوم موجگرفتگی و حواشی آن برای بچهها، خودش یک مسأله بزرگ و سختی بود. یادم هست دخترهایم دبستانی بودند که باید توجیهشان میکردم. یک روز یک باد خیلی شدیدی وزید و هر دو به آغوش من هجوم آوردند، خیلی ترسیدند. من بهشان گفتم این باد است که چنین صدایی ایجادکرده و شما ترسیدید. اما پدرتان در جبهه صداهای بیشتری شنیده و آسیب دیده، شما باید حواستان باشد، نگذارید حال پدرتان بد شود. بچهها هم میپذیرفتند تا کمک کنند که پدرشان به آن مرحله نرسد و زمینههای اضطراب ایجاد نشود. اما با همه این مراعاتها و آگاهیها مسائل مختلفی همچون تحصیل بچهها، جابهجایی خانه و... اضطراب آور است، ما همه سعیمان را میکردیم که اتفاقی نیفتد. اما همیشه شرایط آنطور که پیش بینی میشود اتفاق نمیافتد.
در تهران امدادگر بودم
*تسنیم: ایامی که با وجود مجروحیت باز هم به جبهه میرفتند نمیگفتید تو وظیفه خودت را انجامدادهای دیگر بس است؟
هدف و راه ما یکی بود. من همیشه میگفتم اگر راهی پیدا میشود ما را هم با خودت ببر؛ تا کاری را که شروع کردهای در کنار تو به پایان ببریم. برای همین هیچ وقت مخالفتی با رفتنش نمیکردم من خودم هم برای رفتن مشتاق بودم. اما چون راهی برای اعزام نبود در تهران امدادگر شده بودم و در بیمارستانها، پایگاههای بسیج یا در استادیوم آزادی وقتی مجروحان را میآوردند، کمک میکردیم.
دلم برای سختیهایی که با لذت تحمل میکردیم؛ تنگ میشود
*تسنیم: وقتی آقای خرسندی به جبهه میرفتند و مدتی از ایشان خبری نداشتید با احساس دلتنگی ایشان چه میکردید؟
دلتنگیهایش هم شیرین بود تمام سختیهایش لذت خودش را داشت. الان؛ بعضی وقتها دلم برای آن سختیهایی که با لذت تحمل میکردیم تنگ میشود. نامه هم برایم مینوشتند و من هم گاهی جواب میدادم. اما همه اینها برایمان حل شده بود. هدفمان بالاتر از این حرفها بود که با دلتنگیها کم بیاوریم.
*تسنیم: از خاطرات آن ایام بگویید.
بعد از عملیات رمضان نامش میان شهدا بود/برایش قبر هم درست کردند
عملیات رمضان وقتی اتفاق افتاد هنوز ازدواج نکرده بودیم اما چون با هم فامیل بودیم درجریانش قرار گرفتم. از گروه 90 نفرهای که رفته بودند دو نفر برگشتند. آن زمان آقا سعید به دلیل موج گرفتگی شدید بستری میشود و همه فکر میکنند که شهید شدهاند. عکسشان را جزء افرادی میگذارند که قرار بود همراه با شهدا تشییع شوند. اما آقا سعید به یکی از دوستانشان زنگ میزند و میگوید که در اهواز بستری شده. دوست آقای سعید هم به بقیه میگوید اما چون بسیار شوخطبع بوده کسی حرفش را باور نمیکند. به دوستش گفته بود برای تشییع شهدا خودش را میرساند. اما از اهواز قطاری نمیآید و به دلیل موج گرفتگی شدید به جای ملایر اشتباهی به تهران میآید و حواسش نبوده که اصلا کجا آمده است.
نگهبانان آتش نشانی نزدیک ترمینال متوجه حالت غیرعادی ایشان میشوند که با لباس جبهه و کفشهای خونی دارد قدم میزند. آنجا میفهمد که چه شده و اشتباهی به تهران آمده است. کمکش میکنند و بخش ایثارگران تهران او را به ملایر میفرستد. چون یکی دو روز طول میکشد و چون به تشییع شهدا نمیرسد نامش جزء شهدا نامش نوشته میشود و برایش قبری هم درست میکنند. تا مدتها این قبر وجود داشت و به نام ایشان بود.
باخنده میگفتند اینجا بیمارستان صحرایی راه انداختهاید
در عملیات کربلای چهار و پنج هم معمولا وقتی دوستانشان مجروح میشدند به خانه ما میآمدند ما دو اتاق تو در تو داشتیم و یک آشپزخانه. من در آشپزخانه میماندم تا دوستانشان در اتاقها بمانند. بارها این اتفاق تکرار میشد و من هم مشکلی نداشتم که دوستان مجروح آقا سعید به منزلمان بیایند و تا زمان بهبودی بمانند. یک روز یکی از دوستانشان به اسم آقای شجاعتی آمد و سراغ حاج آقا را گرفت گفتم هنوز نیامدهاند اما دوستانشان هستند، خندید و گفت بیمارستان صحرایی راه انداختهاید؟
*تسنیم: شما به عنوان یک همسر جانباز اعصاب و روان فکر میکنید این گروه از جانبازان بیشتر با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنند؟
به خاطر موجگرفتگی؛ باید همه برقهای خانه را روشن بگذاریم/ تاریکی همه چیز را برایش تداعی میکند
در عملیات کربلای چهار خیلی از بچهها شهید شدند. قایق آقا سعید هم مورد اصابت گلوله و خمپاره واقع شده بود اما خدا خواست که ایشان زنده بماند. وقتی برگشت حالش خیلی بد بود. حسابی به هم ریخته بود. به خاطر اتفاقاتی که برایش افتاده و موجگرفتگیها؛ «تاریکی» خاطرات آن موقع را برایش تداعی میکند و ممکن است وقتی عصبانی میشود کنترلش دست خودش نباشد و اتفاقات ناخوشایندی بیفتد. به خاطر همین سالهاست که باید به خاطر وضعیت ایشان برق و تلویزیون را روشن بگذاریم.
دنبال صورت سانحه نمیرفت؛ نمیدانست یک روز کسی چنین چیزی بخواهد
معمولا بچههای مخلص جنگ خیلیهایشان صورت سانحهای نمیگرفتند مثلاً ایشان هروقت در بیمارستانی بستری میشد از همانجا فرار میکرد و میرفت. تاریخچهای در بیمارستان برایش باقی نمیماند. علتش هم این است که دنبال این چیزها نبود و نمیدانست یک روزی ممکن است که کسی از آنها صورت سانحه بخواهد. مثلاً کسانی هستند که درهیچ عملیاتی شرکت نداشتهاند و مثلا در پشتیبانی فقط فعالیت داشتهاند اما الان کلی برای خودشان کاغذ و جانبازی 50 درصد به بالا دارند.
شرایط برای جانبازان اعصاب و روان باید خالی از اضطراب باشد؛ اما هیچ وقت محقق نمیشود
شرایط باید طوری باشد که دچار اضطراب نشوند و همه میدانیم چنین چیزی هیچ وقت محقق نمیشود. امکان ندارد که اضطرابی وجود نداشته باشد مثلا ما مستأجر هستیم. همین جابه جایی ساده خانه کلی استرس میآور؛ ولی خیلی سعی میکنم رعایت کنم برای همین خیلی از چیزها را به حاج آقا نمیگویم وقتی به نقطهای میرسد که میخواهد نتیجهای گرفته شود به ایشان انتقال میدهم یا مثلا خیلی از موارد اقتصادی را در جریان نیست. سعی میکنم ایشان را زیاد در جریان نگذارم.
آدم خودش به تنهایی میتواند خیلی از موقعیتها را هضم کند اما وقتی بچهها هستند و بزرگ میشوند شرایط سختتر میشود، مثلا وقتی بچهها ازدواج میکنند و با خانوادههای جدیدی وصلت اتفاق میافتد؛ توجیه آن خانوادهها هم مراحل خودش را دارد و خیلی سخت است.
فیلم «دستهای خالی» توانست برخی صحنهها را خوب به تصویر بکشد
تماشای فیلم «دستهای خالی» و «موج مرده» خیلی برای من جذاب بود. آژانس شیشهای هم که معروف است. به نظرم این فیلم تقریباً توانست برخی صحنهها را خوب به تصویر بکشد. بعضیها طبق گفته شهید همت سه گروه میشوند... به نظر من بخشی از جهاد اکبر اینگونه افراد برای بعد از جنگ است که بتواند خودش را حفظ کند.
*تسنیم: تا به حال دیدار مقام معظم رهبری رفتهاید؟ خاطرهای از آن دیدارها دارید؟
ماجرای عقدی که حضرت آقا در زمان ریاستجمهوریشان خواندند
بله. چندین بار رفتهام. مراسمهای مختلفی بوده است که توانستهام در دیدار شرکت کنم. عقد ما را هم حضرت آقا در 13 مرداد سال 65 خواندهاند. آن موقع هم ایشان فقط برای مهریههای 14 سکهای عقد میخواندند. قرار بود حضرت امام برای ما عقد بخوانند اما ایشان بیمار شدند و گفتند به علت کسالت، این عقد غیابی خوانده میشود. من گفتم من به نفس ایشان نیاز دارم عقد غیابی را دوست ندارم.
همان موقع خواب آیتالله خامنهای را دیدم به من گفتند «چرا نمیآیی عقدت را خودم بخوانم؟» گفتم مگر شما هم عقد میخوانید؟ فرمودند «بله». فردا صبحش وقتی از خواب بیدار شدم، تلفن زدم و مطرح کردم دیدم درست است ایشان عقد میخوانند. به من گفتند عقد را برای چه زمانی میخواهی؟ همان موقع از تقویم عید غدیر را انتخاب کردم و به خدمتشان رفتیم. هنوز که هنوزه بعد گذشت سالها اثر کلامشان را بر زندگیام حس میکنم.
منبع: تسنیم
نظر شما