به گزارش «پرشین خودرو»، «محمدعلی حسن خانی»، "خودملقب" به «علی واکسیما». 20 سال است که کار «واکسی کفش» انجام میدهد. از برادرش یاد گرفته و چند سالی هم با او کار کرده، بعد مستقل شده و همین کار را ادامه داده اما نه به شیوه برادرش، بلکه خلاقانهتر. اولین واکسی تلفنی و بعد اینترنتی را راه انداخته و قصد دارد در آینده «آژانس واکسی» بزند.
او بیش از کاری که انجام میدهد و دوستش هم دارد، عشق بازیگری است و خودش را «آنتونی باندراس» ایران میداند. وقتی درباره یکی از فیلمهای باندراس حرف میزد، با حالت خاصی باد به غبغب انداخت و گفت: «دسپرادو... آنتونی باندراس»... . «علی واکسیما» در چند فیلم سینمایی هم لحظاتی نقش بازی کرده، مثل «آتشبس» (آتشبس 1)، آنجا که «مهناز افشار» را از داخل فرغون انداخت روی ماسهها. با هنرمندان و بازیگران هم عکسهای یادگاری کم نگرفته و صفحه فیسبوکش پر است از این عکسها.
طبق گفته خودش، شهرت جهانی دارد و عکسش در 480 روزنامه، در 54 کشور چاپ شده. در ایران، شهرتش تا گوش سفرای کشورهای دیگر هم رسیده. واکسی ویژه «ریچارد دالتون» - سفیر پیشین انگلیس در ایران - بوده. میخواهد با دختری خارجی ازدواج کند. دوست دارد به انگلیس برود برای اینکه زبان انگلیسی یاد بگیرد...!
آدم شیکپوشی است، علاقه خاصی به کراوات دارد و به لباسش اهمیت زیادی میدهد، به خاطر همین هم از سوی مشتریانش همیشه تحسین میشود. تاکید او بر شیکپوشی تا آنجاست که وقتی سر قرار مصاحبه آمد و داخل موتور سهچرخش که شبیه کفش، تزئینش کرده نشستیم، قبل از هر چیزی گفت: «میخواهی بروم لباس مرتب بپوشم و کراوات بزنم؟»
علی واکسیما گاه بلندپروازی هم میکند، ولی آنقدر محکم پای رؤیاهایش میایستد که احساس تردید را از تو میگیرد. هر بار که کمی تردید در چشمهایت میبیند، به چشمانت زُل میزند و حرفش را دوباره تکرار میکند و با نگاه ممتد تلاش میکند ثابت کند که مو لای درز حرفهایش نمیرود. در طول مصاحبه گاه که میخواهد حرف خاصی بزند، صدایش بَمتر میشود و با حالتی شبیه اینکه دیالوگی از یک قهرمان در فیلم را میشنوی، برایت حرف میزند؛ مثل وقتی که به این پرسش جواب داد: فکر نمیکنید کمی دارید اغراق میکنید یا رؤیاپردازی؟ «نه... همه رؤیا دارند، خیلیها به رؤیاهایشان نمیرسند اما با آنها زندگی میکنند.»
پاراگرافها تمام شد.
- نامتان چیست؟
علی واکسیما.
- نه! نام اصلیتان...
محمدعلی حسنخانی معروف به علی واکسیما.
- چرا واکسیما؟
ماکسیما را با واکس ترکیب کردم، شد واکسیما.
- شغلتان دقیقاً چیست؟
- سالهای سال است واکس میزنم... تلفنی و اینترنتی هم مشتری میگیرم.
- کسی زنگ میزند برایش کفش واکس بزنید؟
با یکسری سفارتها و سازمانها کار کردهام.
- کدام سفارتخانهها؟
مثلاً سفارت انگلیس... تا قبل از بسته شدن سفارت تا خانه سفیر هم میرفتم و کفشهایش را واکس میزدم. با غرور خاصی ادامه میدهد: خود سفیر میگفت میخواهم خودم مستقیم کفشهایم را بدهم واکس بزند...
- کدام سفیر؟ اسمش چه بود؟
- یادم نمیآید... بعداً فکر میکنم، وقتی یادم آمد میگویم. من کار واکس و خدمات...
- داخل ساختمان سفارت انگلیس چه شکلی است؟
- هست دیگر... هر وقت میرفتم خیلی راحت راهم میدادند. سفیر گفته بود هر وقت آمد، بگذارید بیاید داخل نه میگشتنم، نه... یکبار هم...
ماجرای جشن تولد 70 سالگی ملکه انگلیس را تعریف میکند و میگوید: «این را در گزارشت نیاوری! هم برای خودت بد میشود، هم برای من.»
- چرا؟
بالاخره تابحال مطرح نشده، کاری نداشتند، الان بخواهی بگویی هم برای خودت بد میشود، هم برای من. میآیند سراغم.
- چه کسانی میآیند؟
بچههای بالا... بالاخره آنها میدانند اما تابحال کاری نداشتند چون جایی نگفتهام...
- اهل کجایید؟
تهران.
- نه! کجا متولد شدهاید؟
- شهر ری به دنیا آمدم.
- درباره خانوادهتان میشود توضیح بدهید اگر اشکالی ندارد؟
- چه بگویم؟ قرار نبود راجع به اینها حرف بزنیم...
- من میخواهم کمی جزئیتر با شما آشنا بشوم. گفتم اگر دوست دارید توضیح بدهید. مثلاً اینکه شغل پدرتان چه بوده و از نظر طبقه اجتماعی در چه سطحی بودید؟
- پدرم در کارخانه چیتسازی کار میکرد. زمان شاه بود... خانوده ما مثل بقیه...
- مثل بقیه یعنی چطور؟ متوسط بودید؟ مرفه بودید؟
- متوسط...
- تحصیلات شما چیست؟
- من درسخوان نبودم...
- مدرکتان چیست؟
- من تا اول راهنمایی خواندم... همیشه این درسخوانها نیستند که به جایی رسیدهاند. لزوماً اغلب آدمهایی که به جایی رسیدهاند از طبقه متوسط بودند.
نگاهش را مکث میدهد، سرش را برای تأیید گرفتن تکان میدهد و بدون آنکه نشانی از پشیمانی در چهرهاش ببینی ادامه میدهد: «من سر کار میرفتم. پیش برادرانم کار میکردم. بهترن تعمیرکار کفش بود. او هم خلاق بود...»
- چند تا بچه بودید؟
-6 تا. 3 خواهر و 4 برادر
- اینکه شد هفت تا!
- خودم را اول حساب نکردم (خنده)
- بچه چندم خانوادهاید؟
- نمیدانم...
- تهتغاری هستید؟
- نه، ته تغاری خواهرم است. نمیدانم بچه چندمم.
- متأهلید یا مجرد؟
- مجرد.
- چرا ازدواج نکردید؟
- تنهایی را دوست دارم. تنها عامل موفقیتم را تنها بودنم میدانم.
- نمیخواهید ازدواج کنید؟
- آگهی بدهم ببینم چه میشود (خنده)... میخواهم خارج از کشور ازدواج کنم.
- راجع به این ماشینتان توضیح میدهید؟
- ماشین نیست؛ موتور است. من مثل هر کفاش دیگری در تهران کار میکردم؛ البته سیار و واکسی شیکی بودم. عاشق کراوات بودم و اینکه تمیز و شیکپوش باشم برایم مهم بود و تشویق هم میشدم. هشت سال پیش، سهچرخه ساختم که البته الان ندارمش. بعد ایده واکسی تلفنی و بعد اینترنتی به ذهنم زد و کارتخوان بیسیم نصب کردم... عکسم در 480 روزنامه در 54 کشور چاپ شد.
- از کجا این آمار را بدست آوردید؟ اینکه در 54 کشور و 480 روزنامه تصویر و خبر شما منتشر شده است؟
- ایرانیها زنگ میزدند و تبریک میگفتند...
- یعنی ایرانیهای این 54 کشور همه به شما زنگ میزدند؟
- بله، همه زنگ میزدند و میگفتند که مصاحبه و عکسم چاپ شده...
- فکر نمیکنید کمی دارید اغراق میکنید یا رؤیاپردازی؟
- نه... خب همین بود. در ضمن همه رؤیا دارند، خیلیها به رؤیاها و آرزوهایشان نمیرسند اما با آنها زندگی میکنند.
- میخواهید همین کار را ادامه دهید؟
- همیشه نمیشود دورهگرد ماند. آدمها باید تغییر کنند. میخواهم از ایران بروم.
- کجا؟
- انگلیس.
- چرا انگلیس؟
- زبانم خوب نیست؛ میخواهم انگلیسی یاد بگیرم.
- کلاس زبان بروید خب!
- سخت است...
- ساعت کارتان به چه شکل است؟
-9 صبح تا 6 بعد از ظهر کار میکنم...
- درآمدتان چقدر است؟ اگر دوست دارید بگویید.
- میگذرد؛ بد نیست... اینها را اصلاً برای چه میپرسی؟
- گفتم که؛ میخواهم شناخت بیشتری از شما پیدا کنیم.
- اون ماجرایی که گفتم را که در گزارشت نمیآوری؟
- نه، خیالتان راحت...
- یکبار داشتم کفشهای سفیر انگلیس را واکس میزدم، خیلی جدی به او گفتم برای من یک ویزا جور کنید، به شوخی گفت: بعضی وقتها به خود من هم ویزا نمیدهند... جواب ایرانی داد، ما ایرانیها را خوب شناخته بود.
- حالا چرا اینقدر نگرانید که این موضوع پخش شود؟ به نظر نمیآید سیاسی باشید.
- نه، سیاسی نیستم... خودم مردم را سیاه میکنم، دیگر اهل سیاست نیستم. زمان انتخابات 88 برای میرحسین موسوی تبلیغ میکردم و عکسش را بر روی ماشین میچسباندم یا مثلاً با دو تا فرچه عدد هفت (V) درست کرده بودم به نشانه پیروزی.
- در انتخابات 92 به چه کسی رأی دادید؟ اگر دوست دارید بگویید...
- به حسن کلیدساز...
- منظورتان روحانی است؟
- میخواهی این را هم در گزارشت بیاوری؟! مشکلی ندارد؟
- فکر نمیکنم... بستگی به نظر دبیر تحریریه دارد...
- همه همیشه میگویند که من ذهن خلاقی دارم و برای همین تشویقم میکنند. این ماشین را هم خودم ساختم. دوستی در جاجرود دارم که سمت تونل قدیم صافکاری دارد. او هم شبیه «رابرت دنیرو» است. این (خودرو یا همان سهچرخه کفشی) را آنجا درست کردم. خودم هم جوشکاری برق و خیلی کارهای دیگرش را انجام دادم. خیلی کارها را میتوانم انجام دهم.
- شما هم شبیه آنتونی باندراس هستید؟! شنیدم به بازیگری خیلی علاقه دارید؟
- آره خب... من یک زمانی پشت صحنه فیلمها میرفتم و کفش بازیگرها را واکس میزدم. در چند فیلم هم نقش بازی کردهام مثل «آتشبس»، آنجا که مهناز افشار که داخل فرغون بود انداختمش روی ماسهها. در «راز مینا»ی عباس رافعی، سوپر استار و... هم بازی کردهام.
- گفتید دیگر نمیخواهید دورهگردی کار کنید. میخواهید چه کار کنید؟
- باید یک حرکتی بزنم. ایده جدیدی دارم. میخواهم یک مغازه کفش مدرن بزنم، مثلاً مثل رستوران پیک داشته باشد و با مجتمعها و سازمانها و ادارات و برجها قرارداد ببندم. اولین آژانس تعمیرات کفش و واکس در جهان میشود.
- بزرگترین آرزویتان است؟
- نه... با خبرنگار روزنامه اشپیگل مصاحبه که میکردم، گفتم بزرگترین آرزویم این است که به شرکت بنز سفارش بدهم یک ماشین شبیه کفش برایم بسازد.
گفتوگو تمام شد. همچنان نگران ماجرای تولد 70 سالگی ملکه انگلیس بود که مبادا منتشر کنیم. موقع خداحافظی یک عدد چای کیسهای داد و گفت: «بیا این هم برای تو... از ترکیه آمده...».
منبع: ایسنا
نظر شما