به گزارش «پرشین خودرو»، به نقل از تابناک، پزشک، پرسکتور، تکنسین و دوزندگان جسد و کارگرانی که در سالن های تشریح، کالبد شکافی و سردخانه ها فعالیت می کنند، خاطراتی از همراهی با کالبدهای بی جان داشته اند؛ خاطراتی که با احساسات مختلفی در هم آمیخته و گاه شنیدن آن مو را بر تن انسان سیخ می کند.
در این گزارش داستان های عجیبی را از کارکنان سالن های تشریح از سراسر جهان گرد آورده ایم؛ داستان هایی آمیخته از احساسات انسانی، غم و گاهی ترس.
انگشتان سرد
من تکنسین سالن کالبدشکافی (پرسکتور) بودم. وظیفه من به عنوان یک تکنسین این بود که اجزای مختلف و بافت های بدن را برای معاینه پزشک از بدن خارج کنم و آن را برای بررسی نزد او بفرستم. یک بار جسد مرد جوانی را که به تازگی مرده بود، روی تخت گذاشتند و من باید تکه ای از بافت دست او را جدا می کردم. در این لحظات ناگهان انگشتان سرد جسد به دور مچ من حلقه زده شد و تا دقایق طولانی قادر به جدا کردن آن از دست خود نبودم.
مهر مادری
وقتی وارد سالن کالبدشکافی می شوم، جز کارم به هیچ چیز فکر نمی کنم، چون کار ما بسیار حساس و دقیق است و هر گونه سرنخی که در کالبدشکافی به دست آید، می تواند روند و جریان پرونده های جنایی را با تحول روبه رو کند.
به همین دلیل سر کارم یک آدم ماشینی می شوم و احساسات را در کارم دخیل نمی کنم. اما آن روز با روزهای دیگر فرق داشت. یک نوزاد دختر را که کمتر از یک سال داشت برای اتوپسی آورده بودند. خیلی حال بدی داشتم، چون من هم یک دختر هم سن و سال او داشتم.
به هر حال آماده بودم تا کارم را شروع کنم که ناگهان صدای گریه ای توجه من را به خود جلب کرد. نگاهم را به سمت در ورودی چرخاندنم. زنی را دیدم که به جسد کودک نگاه می کند و اشک می ریزد، تعجب کردم و از او پرسیدم چه طوری داخل آمده است؟
او جوابی نداد و بلافاصله اتاق را ترک کرد. چند دقیقه بعد وقتی اتوپسی دخترک تمام شد جسد دیگری را روی تخت گذاشتند. باورم نمی شد همان زنی بود که چند دقیقه پیش دیده بودم، مادر همان نوزاد. انگار آمده بود تا ببیند اوضاع و احوال دخترش خوب است یا نه؟! هیچ کس حرفهای مرا باور نمی کند، اما این اتفاق واقعا برای من افتاده است.
کمکم کن!
یکی از اتفاقات سختی که در اینجا می افتد موضوع تشخیص هویت و شناسایی اجساد است. روزی یک زوج آمده بودند تا جسد پسرشان را که در تصادف دلخراشی از دنیا رفته بود شناسایی کنند. دخترشان هم با آنها آمده بود. وقتی مادر جسد پسرش را دید کاملا منقلب شد.
دخترش او را به بیرون از سالن برد تا از فضا دور شود، کمی نگذشته بود که آنها با حیرت بازگشتند و گفتند که صدای پسر جوان «جاکوب» را شنیده اند، اما من به آنها اطمینان دادم که پسرشان مرده و از دنیا رفته است. چند روز گذشت در نیمه های شب برای کاری به سردخانه رفتم، چراغ های ساختمان مثل همیشه سر ساعت مقرر یکی پس از دیگری خاموش می شدند، اما من در سردخانه بودم ناگهان صدایی شنیدم: کمکم کن!
متوجه شدم این صدا از درون یکی از یخچال ها می آید. همان یخچالی که چند روز پیش جسد پسر ر ا در آن گذاشته بودند. بر ترسم غلبه کردم و در یخچال را باز کردم، تخت آن خالی بود. با خودم گفتم شاید عوارض بی خوابی باشد.
آنجا را ترک کردم و برای ادامه کارم به سالن تشریح قدم گذاشتم، باز همان صدا به گوش رسید: من جاکوب هستم، کمکم کن!
صدا دقیقاً از همان تختی می آمد که چند روز پیش جاکوب همان پسر جوان را روی آن گذاشته بودند.
نظر شما