عجب روز سیاهى بود، گم كردم صدایت را
ندیدم بعد از آن دیگر طلوع شانه هایت را
دو چشمانت دو ماهى بود در تُنگ خیال من
ولى آخر گریزاندى دو ماهى رهایت را
و شاید دست هاشان تشنه تر بود
از نگاه من سراب جاده ها بردند با خود ردّ پایت را
چه بى تابانه خود را از تو پُر مى خواستم
اما نگاهم هر كجا گردید خالى دید جایت را
مسافر در غیاب تو حضورت گرم تر مى شد
مرورى داشتم هر روز داغ ماجرایت را
نسیم حشمتی همسر بنیامین بهادری
بارانا دختر بنیامین وقتی کوچکتر بود
بنیامین بهادری و دخترش بارانا
نظر شما